

| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
میخواهیم در این بخش بپردازیم به شرح قسمتی از خان اول، که همانا مبارزه سهراب و گیوتون باشد. گیوتون پیرمردی بود، دانشمند و جادوگر! او سه جادوی مشهور داشت. که هر کس قصد عبور از منطقه گنگور را می کرد. می بایست با این سه جادو مقابله می کرد. حال شرح این داستان را خلاصه می خوانیم:
چو سهراب گنگور را بدید ……………… همه هوش از این سر پرید
یکی راه بود پر خار و خطر………….. بسی باتلاق های ظاهر به زر
یکی راه بود و صد کس سوار ….. همه سوی دانش همه سوی کار
در این راه بود که سهراب دید ………. نشسته سر راه مردی سفید
ازو خواست از جایش بخیزد چو تیر ….. که سهراب ادامه دهد این مسیر
بدو پاسخش داد که جادوگرم …………… سه جادو بدانم اندر سرم
مرا نام مادر گیوتون بکرد ………………….. اگر مرد راهی بیا تو به گرد
بکوبید پا بر زمین شیر دلیر ………………….. که سرعت بگیرد، نزد پیر
بله سهراب وقتی می بیند پیرمرد راه او را باز نمی کند، به رزم بر می خیزد. و قصد رفتن به سمت جادوگر پیر می کند. اما گیوتون جادوگر از جادوی اول خود استفاده می کند. و سهراب که ساکن بود، تمایل به سکون پیدا می کند. و نمی تواند از جایش حرکت کند. سهراب به شدت خشمگین می شود.
بیامد به پیشش آن مرد پیر ……….. بخندید دلی سیر بر مرد شیر
بدو گفت این جادو را بدان …….. برای گذشتن ز راه محتاجی بدان
سهراب از خنده پیرمرد، عصبانی می شود و گلوی او را می گیرد تا با زور بازو او را خفه کند. اما در همین زمان جادوگر پیر از حربه دوم خود استفاده می کند. که چنین است : برآینده نیرو های وارد بر جسم ساکن صفر است. و از آن جایی که پیر مرد ساکن شده بود. قدرت و نیروی سهراب در او بی اثر بود.
خروشید سهراب که ای پیرمرد …………. بکش دست از جادو، در این نبرد
نباشد درست اینچنین شیوه جنگ ………… اگر مرد جنگی کمی کن درنگ
دوباره بخندید آن حیله گر ………………. نگاهی بکرد بر وی از پا تا به سر
سهراب دست خود را مشت می کند و با تمام قدرت بر فرق سر جادوگر پیر می کوبد، طوری که از صدای این ضربه تمام کوه ها و درختان فرو می ریزد. اما پیر مرد جادوی سوم خود که همانا هر ضربه ای عکس الضربه ای دارد، استفاده می کند. و نیرویی که سهراب بر پیرمرد جادو گر وارد می کند. بر فرق سر خودش فرود می آید.
بدو بازگشت نیروی خویش ……………… که زد بر سر پیرمرد ساییده ریش
به فریاد با داد بانگ زد آخ …………….. صدایش بخورد بر دل پیر همچو شاخ
دل پیر مرد از آخش شکست ………………. سیه گشت جهان بر پیر مست
سهراب که بس خسته و درمانده شده بود. پس از اینکه گیوتون رو شکست داد، رو به یزدان کرد وی را سپاس گفت. گورخری شکار کرد و بخورد. و شبی را در همانجا بیاسود. تا صبح با قدرتی بیشتر حرکت کند.
منبع:آسمونی
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.
بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی ، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید .
مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند:.... پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس
بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ، دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید.
سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :
تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!
دعا می کنم خرت سنگ بشود
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»
زمانی که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است!
در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد.
و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.
همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید وگفت: مادر تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند .
خود من در بعضی موارد بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش میکنم.
اما در طول این سال ها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایداردرک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.
این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است، هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا دوستی!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید آن را پیش خودتان نگهدارید.
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود!!!
مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس
زن : چی شده؟
مرد : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه : یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه
زن اما "می فهمه”مرد دروغ میگه : راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر
از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم
شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه”
.
.
.
مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد : چی شده؟
زن : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه” زن دروغ میگه
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر
از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
مرد خطاب به دوستش : الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه”
و این داستان سال های سال ادامه داشت
و زن و مرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند
منبع:عصر ایران
مردي در بستر مرگ افتاده بود. همسرش را فراخواند تا نزدش بيايد و به او گفت: «ديگر زمان وداع ابدي من و تو فرارسيده است؛ پس بيا و براي آخرين بار به من مهر و وفاداري خود را ثابت کن...
چراکه در مسلک ما گفته شده مرد متاهل هنگام گذر از دروازه بهشت بايد سوگند بخورد که تمام عمر کنار زني والا زندگي کرده است. در کشوي ميز من شمعي قرمز هست، اين شمع متبرک است و آن را از کشيشي گرفتهام و براي همين ارزشي بسيار دارد. سوگند بخور تا زماني که اين شمع وجود دارد دوباره ازدواج نکني.»
زن سوگند خورد و مرد مُرد. در مراسم تشييع جنازه مرد، زن بالاي قبر ايستاده بود و پذيراي تسليت اقوام بود و شمع قرمز روشني در دست داشت و تا تمام شدن آن بالاي سر قبر ايستاد!
منبع: برترین ها
سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.
در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.
زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.
دومی گفت : پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد .
هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند :
پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟
زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست. او فقط یک پسر معمولی است .ذاتا هیچ صفت بارزی ندارد.
سه زن سطل هایشان را پر کردند و به خانه رفتند .
پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگین و دست های کار کرده زن ها ضعیف بود .
به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛
چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود. در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسدند .پسر اول روی دست هایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن.
زن ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است!
پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند.
پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.
در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟
پیرمرد با تعجب پرسید:منظورتان کدام پسرهاست ؟من که اینجا فقط یک پسر می بینم.
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 197
بازدید ماه : 65
بازدید کل : 215656
تعداد مطالب : 460
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1